محل تبلیغات شما



هیچوقت منظم نبودی. هنوزم نیستی!»

از روز اول عیال اینو بهم گفته. هنوزم میگه. منم قبولش دارم.

یه جورایی مثل وضعیت هواشناسی، نیمه آفتابی، گاهی ابری، همراه با وزش بادهای ملایم و بارش محتمل در ارتفاعات و رعد و برق و .

خلاصه همینیه که هست.

بعد یه قرن، دوباره دارم می نویسم. ادامه داره؟ نمی دونم! شاید .

 

حرف تازه ای برای گفتن دارم؟

مطمئن نیستم! حرفامو می زنم. ارزیابی تازگی و کهنگیش با شما!

 

مخلصم 


اولین باری که با گروهی از دوستان فیس بوکی، قراری گذاشته بودیم؛ اومده بود. خجالتی بود و کم حرف. برعکس من که انگار همه رو می شناختم و محیط مجازی و حقیقی برام خیلی فرقی نداشت. پونزده، بیست نفر شدیم و وسطی بازی کردیم. از دختر بچه راهنمایی تا پیرمرد جمع که من بودم با بیش از 40 سال سن. اون تو بازی نیومد. وایساد به تماشا. بین 30 -40 نفر تماشاگر دیگه. شام رو کنار همدیگه خوردیم و دستاشو تو دستام فشردم و خداحافظ. شب که فیس بوک رو باز کردم یه نفر درخواست دوستی داده بود که عکس پروفایلش یه پینوکیو بود. به اسمش دقت کردم. وحید. خانومی! این آقا وحید رو می شناسی؟ آره دیگه! همونی بود که .

اینجوری دوست شدیم. متن می نوشتم و پست می ذاشتم؛ لایک می کرد. پست هایی که می ذاشت رو می دیدم. اغلب کل کل فوتبالی و شیطنت و . بود.

مدتی پیش شنیدم که حال و روزش خوب نیست. چی شده؟ بیمارستان؟ آی سی یو؟ آخه چرا؟ کلیه هاش پس زده؟ مگه پیوندی بود؟

از نوجوونی درگیر دیابت تیپ یک شده بود. ظرف ده سال تو دوره دبیرستان و دانشگاه، پرهیز نکرده بود و شور و انرژیش بر بیمار بودن غلبه کرده بود و نتیجه ی اون، تخریب شدید اندام های داخلی بود. کلیه اش رو 13 سال پیش پیوند زده بود و حالا بعد این همه وقت، کلیه ها پس زده بود. دیالیز. فشار خون بالا. تشنج و . تشنج که کرده بود، چند تا از مهره های ستون فقراتش شکسته بودن. کی فکر می کرد این همه دارویی که تو این سالها گرفته تا این حد استخونها رو پوک کرده؟

وحید تو بیمارستان بستری بود. شاید سه ماهی شد. دستاورد این مدت، کمتر بهبود بود و بیشتر عوارض جدید مثل زخم بستر و .

امروز خبر رفتنش به من رسید. سنگینم. سنگین. سختمه اما هر جور شده دوباره والش رو تو فیس بوک باز می کنم. عکس پینوکیو در حال خندیدن. با هزار رنگ و لعاب. غرق توضیحی می شم که زیر عکس پینوکیو نوشته:

-----------------------------------------------------------------------------

پینوکیو

خصوصیت پینوکیو دقیقا بر اساس زندگی همه ماست.

تکه چوبی که بود و نبودش مهم نیست،نجاری از سر شیطنت یا شاید عشق با این چوب ور میرود و از آن عروسکی میسازد.

عروسک بی آنکه خودش بخواهد حیات میابد و چیزی که برایش مهم میشود،آدم شدن است یعنی همان کمال و سعادت !!!

مدتی با روباهان مکار و فرشتگان مهربان است و گاهی در دریا میرود و گاهی هم خر میشود

به نظرم زندگی من خیلی شبیه زندگی پینوکیو شده و از بدو تولد تا امروز،هر بخشی از زندگیم شبیه یکی از داستان های پینوکیو است.

 . . . 

مخصوصا این روزها یاد آن قسمتی میوفتم که پینوکیو در جمع خران رفت و کم کم خر شد

من هم در این جامعه دارم با مردم همرنگ میشوم،هرچه زور میزنم توانایی شنا بر خلاف این جریان را ندارم .

اما .

نمیدونم چه لذتی داره این دروغ که بعضی ها دو دستی بهش چسبیدن! که ترس و استرس لو رفتنش رو به هر قیمتی میخرن! که انگار اگه یه بار دروغ نگن روزشون شب نمیشه! که انگار اگه راستشو بگن نظم و نظام تمام سیارات بهم میریزه و کار منظومه ی شمسی مختل میشه که اینجوری به ادامه دادنش اصرار دارن و پافشاری میکن!

نمیدونم شمایی که دارین اینا رو میخونین دقیقاً چه جور آدمی هستین؟! یه دروغگوی حرفه ای؟! یه راستگوی بی کلک؟! یکی که فقط مهم براش پیش رفتن کاراشه حالا اگه با دروغ هم باشه عیبی نداره و چه بسا که به خودش بخاطر دروغ کارسازش آفرین هم بگه؟!! یا از اونایی هستین که ترجیح میدین هیچی نگن تا دروغ هم نگن؟

اما منی که دارم مینویسم خوب میدونم که کی هستم و چی هستم! میدونم که خیلی وقتا پیش اومده که دروغ گفتم! که بعد از گفتنش حس بدی بهم دست داده! احساس خوشایندی بهم دست نمیده! که دلم نمیخواد تو موقعیتی قرار بگیرم که مجبور بشم دروغ بگم! که اگه قرار بگیرم نمیدونم چی کار میکنم؟!

حالا چه من و شمایی که اینجوری هستیم و چه شمایی که یه جور دیگه ای هستین،

وقتی با یه آدم برخورد میکنین

وقتی پای صحبتش میشینین

اولین تصوری که تو ذهنتون نسبت به خودش و حرفاش میگذره، چیه؟! فرضتون بر اینه که داره راست میگه مگر اینکه ضد و نقیضی تو حرفاش پیدا کنین و خلاف فرض بهتون ثابت بشه؟! یا مبنا رو بر دروغگوییش قرار میدین و دنبال نشونه ای برای اثبات صحت و حقیقت حرفاش، میگردین؟!

در یک کلام از دید اجتماعی شما ، مردم بیشتر دروغگویند یا راستگو؟! گوش شما چطور؟! بیشتر عادت به شنیدن دروغ داره یا راستی؟!

ولی از همه این حرفها که بگذریم اینو بدونیم که "پینوکیو" با همه کاراش آخر سر "آدم" شد

سعی کنیم آدم بمانیم و آدم باشیم .

فکر کنم توضیح برا عکسم کافی بود.

همیشه شاد باشید و از زندگی تون لذت ببرید و مثل آدم زندگی کنید.


نزدیک دو هفته پیش، بحثی بین دوستان باز شد با عنوان: اخلاق مهندسی-صداقت. مطلبی با این عنوان تو وبلاگ سیاه سفید نوشته شد و از مجموعه ای از دوستان خواسته شد تا در موردش نظر بنویسن. واکنش رفقا خیلی جالب بود. از یه طرف، بروز این واکنش ها به نظرم نشونه اام طرح این تیپ مسائل و بررسی چند بعدی اونها بود و از یه طرف، محکی بود برای ما که تا چه حد نقدپذیر هستیم (راستش! همه ما نقادی رو بلدیم اما وقتی نوبت خودمون می شه.)

مدتی پیش یکی از کتاب های مرد دوست داشتنی، دکتر مصطفی ملکیان رو ورق می زدم. تو مقدمه کتاب برخوردم به توضیحی جالب در مورد آداب روشنفکری. همین جا بگم که عبارت روشنفکری رو با مفهوم انتزاعی خودش (چیزی مقابل کوته فکری و دگماتیسم و .) می بینم و توضیحات ایشون رو در این راستا و جهت فهمیدم. براتون خلاصه ای که برداشته بودم رو نقل می کنم:

-----------------

مهمترین آداب روشنفکری

1- عقلانیت: عقلانیت نظری (متناسب ساختن میزان دلبستگی و پایبندی به یک عقیده با قوت بیّنات و شواهد) و عقلانیت عملی (متناسب ساختن آلات و وسایل و افعال با غایات و اهداف و اغراض)

2- شک ورزی: جرات و احترام به شک در درستی یا نادرستی هر باور یا کاری که کسی یا کسانی یا همه کسان آن را درست یا نادرست می دانند.

3- نقادی: هیچ کس را تجسم حق یا مجسمه باطل ندانستن. کسی را فوق سوال یا دون سوال تلقی نکردن. (نقادی، روشنفکر را از دو بیماری تعصب و پیشداوری مصون می کند.)

4- عدم تعلق به یک ایدئولوژی: با هیچ رای و عقیده ای، عقد اخوت نبستن و التزام به هر رای و عقیده ای را مشروط به برهانی بودن، استدلالی بودن، معقول بودن و رجحان معرفتی داشتن آن رای و عقیده دانستن. (روشنفکر شیفته آرمان حقیقت طلبی است؛ نه عاشق هیچ رای و عقیده ی خاصی)

5- سعی در کاستن آثار و نتایج منفی تخصص گرایی: در هر جامعه، بیشترین درد و رنجی که مردم می کشند؛ ناشی از مدیریتهایی ست که به سه بیماری جهل، خطا و سوء نیت دچارند. (برداشت من از جهل و خطا در این بند، مشکلات ناشی از نگاه تونلی به مسائل بود.)

6- استفاده از گفتار عاری از ابهام، ایهام و غموض

7- تمیز مسایل از مساله نماها

8- توجه به سلسله مراتب نیازها

9- علت یابی و ریشه شناسی درد و رنج ها

10- سیر تدریجی و پرهیز از هرگونه محافظه کاری و انقلابیگری

-----------

امیدوارم بتونیم رو موضوع بحثمون (اخلاق مهندسی – صداقت) که الحق و الانصاف، یکی از دردهای بزرگ روزگار ماست (صد البته نه فقط در مهندسی) آداب روشنفکری رو تمرین کنیم. صد البته مطابق بندهای آداب روشنفکری که گفته شد، جای نقادی بر خود اون هم باز هست.


1-       چند سال پیش. اتاق حراست، کنار اورژانس بیمارستان. آقای میانسالی روی صندلی کلافه نشسته. جوانی با پرخاش با او حرف می زند.

جوان: کجا تصادف کردین؟

مرد میانسال: چند بار بگم؟ من باهاش تصادف نکردم

جوان: طبق قانون کسی که تصادفی میاره بیمارستان، مسوول تصادف هست. تکرار می کنم. کجا تصادف کردین؟

مرد میانسال: عجب غلطی کردما! بابا! دیدم این بابا افتاده کنار خیابون. زدم کنار. دیدم تصادف کرده و حالش بده. گفتم برسونمش بیمارستان که ثوابی کرده باشم. بد کردم؟

جوان: بعله! اصلا به تو چه که بیاریش بیمارستان؟ زنگ می زدی اورژانس یا 110! فکر کردی چکاره ای؟

2-       تصاویری از متولد ماه مهر (نقل به مضمون): پسر کیف دختر را که ان موتورسوار ربوده اند به صد زحمت پس می گیرد. در این بین یکی از ان به زمین می خورد و نهایتا همه را به کلانتری می آورند.

افسر رو می کند به پسر: تو این بابا رو زدی زمین (اشاره می کند به موتورسوار که درحال آه و ناله است)

پسر: کیف این خانومو یده بود.

افسر تو شکمش می رود: یده بود که یده بود! مملکت حساب و کتاب داره! نیرو انتظامی داره! اصلا تو چکاره ای؟

3-       درون دفتر یکی از مدیران یکی از ادارات یکی از شهرستانهای زله زده. استاد دانشگاه عرق کرده و مضطرب روی صندلی نشسته است و مدیر محترم او را سین جیم می کند

مدیر: شما برای چی اومدین این شهر؟

استاد: من پژوهشگرم!

مدیر: از کجا معلوم؟ درسته که من اینجا مدیرم اما قبل از اون اطلاعاتیم؛ گفته باشم!

استاد دست در کیفش می کند و کارت دانشگاه را به مدیر می دهد. مدیر نیم نگاهی به کارت می اندازد اما بیشتر نگاهش را به استاد دوخته

مدیر: اینجا حساب کتاب داره. همینجوری نیس که هر کی بخواد پاشه بیاد به اسم تحقیق و اینا اطلاعات جمع کنه

استاد: هدف من کمک به این مردم بیچاره است که بتونن یه جوری بعد زله قد راست کنن

مدیر: هدف شما؟ به شما چه ربطی داره؟ اصلا شما چکاره ای؟

.

راستی! ما چکاره ایم؟


تصویر اول: فروردین 74، دفتر مجله عمران. ایستاده ام کنار میز. یکی از دوستان می پرسد: راستی حال بابات چطوره مهدی؟ جواب می دهم: شکر. صد البته که تو کار خدا موندم. کلیه های بابا از کار افتادن. به خاطر همین باید خیلی کم آب بخوره. وقتی دیالیز می شه قلبش درد می گیره. آب کم بخوره، قندش می ره بالا. شده یه پارادوکس. یه معادله ی بی تعادل. که بار هر دو تا کفه اش رو دوش بابای طفلکیه. گفت: خدا شفاش بده. گفتم: ایشالا. و توی دلم آشوب بود. آشوب. کلمات را بالا می آوردم و سبک نمی شدم. طعم ترش و تلخشان را توی دهانم حس می کردم همان شب، بابا رفت.

تصویر دوم: هیچ وقت پرحرفی نمی کرد. اما حالا ساکت تر از همیشه بود. جنازه ی کفن پیچ  را که روی دست می بردیم، دیدم که چیزی درونش شکست. جنازه سبک بود. مثل پر. گذاشتیمش توی خاک و هر چه مادرش ضجه زد که: بذارید یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه صورتش رو ببینم . گفتیم که: نمی شه . و نمی شد. معصومه را گوشه ای از بهشت سکینه کرج به خاک سپردیم و او هنوز هم ساکت بود. روبرویم نشسته بود. بی کلامی. دستم را روی شانه اش گذاشتم. صدایی از عمق گلویش بیرون آمد. هق هق؟ نه! .:بیست روز تو کوه و کمر دنبال جنازه گشتم. بیست روز همه جا سرک کشیدم. مثل سگ بو کشیدم و از شنیدن بوی تعفن خوشحال شدم که شاید جنازه یکی از رفقام رو بتونم پیدا کنم. بیست روز. حرف می زد و نمی شنیدم. چه کسی زجر بیشتری کشیده بود؟ بچه هایی که اسیر سیل شده بودند و تکه پاره هایشان به سختی پیدا شد یا مهران و بهنام و .؟

تصویر سوم:  شب یلدا. 2 سال پیش. شاید حدود دو سه ماه بود که ننه روی تخت خوابیده بود. مادربزرگ زیبای من که شاید بعضی وقتها دو هفته ای یک بار حمام می رفت و بیرون که می آمد صورتش مثل سیب سرخ و سفید بود و پوستش شفاف. چارقد سفید با گلهای ریزش را روی موهای حنا بسته اش می بست و لبخند درشتش روی لبهایش می درخشید. : حال اومدوم ننه! سبک شدم! یزدی که او حرف می زد شیرینتر بود. با دهانی پر لبخند و بی دندان و پر خاطره. خاطره کودکی هایم پر است از بوی دود تنور و نان تازه که می پیچید توی ایوان خانه ی مادر بزرگ. پیرزن تا کمر خم می شد و خمیرها را گَل تنور می چسباند. 6 صبح نشده از خواب بر می خواستیم و خوابآلود می رفتیم تا لب رودخانه که وضو بگیرم. -: ننه صبح به خیر! -: عاقبتت به خیر ننه! آبّاریکلا پُسر خَش! نماز موخونی ننه رو هم دعا کن! . داشت گله را از چرا بر می گرداند. روز برای ننه خیلی زودتر شروع می شد. شاید از 4 صبح و شب خیلی دیر می آمد. و این میان کار بود و دوندگی و . با یک لبخند بزرگ به پهنای صورت. شب یلدا. 2 سال پیش. ننه روی تخت خوابیده بود. دو سه ماهی از سقوطش توی پله های ده و شکستن لگنش گذشته بود. در این مدت، بعضی وقتها هوش و حواسش به جا بود. فقط بعضی وقتها. حالا شب یلدا بود. -: ننه، بوی هندوونه اس؟ -: بله، ننه جون! شُو یلداس! مُخوری ننه؟. ننه سر تکان داد و دایی خوشحال از این که ننه حرفی زده رفت برایش آب هندوانه آورد. نیمه شب، ننه رفت!

تصویر چهارم: باران می بارد. کمی سرد است. کت خوشگلی تنم است. تازه خریده ام. شاید این دومین بار است که پوشیده ام. برای ماشین اولی دست تکان می دهم. نمی ایستد. توی جاده مخصوص نزدیک اکباتان بغل خروجی ایستاده ام. فکر می کنم جایم بد است. چند قدم جلوتر می روم. ماشین بعدی هم نمی ایستد. آها! یک پراید می آید. دست تکان می دهم. جلو خانمی نشسته و عقب دو نفر آقا. در را باز می کنم که سوار شوم. دیگر چیزی یادم نیست. جز یک خاطره ی غریب: نشسته ام روی صندلی جلویی اتوبوس دو طبقه. انگار راننده ام اما فرمان دست من نیست. جلو تاریک است. شاید شب است. شاید تونل است. تاریک است. با سرعت پیش می روم. با سرعت زیاد. چشم باز می کنم. داخل آمبولانسم. جوانی روبرویم نشسته و با صدای بلند گریه می کند. -: حاجی داره از دماغت خون میاد. خدا رو شکر! ضربه مغزی نشدی! خدا رو شکر!. متوجه وضعیت خودم می شوم. خوابیده ام روی برانکارد و خون از من می رود. سردم است. دندانهایم آرام آرام به هم می خورند. نگاهش می کنم. هنوز هم گریه می کند و همان حرفها را تند و تند تکرار می کند. لبخند می زنم. -: نترس! چیزی نشده. زنده می مونم. نترس!. نمی دانم خودم ترسیده ام یا نه. حس سبکی دارم. شاید هم دارم ضعف می کنم. حس بدی نیست. آمبولانس می پیچد توی بیمارستان و یک راست می برندم اتاق عمل. بی حسم کرده اند یا نه؟ سوزنی که توی غضروف بینی ام فرو کرده اند، راحت در نمی آید. دو طرف تخت را دو دستی چسبیده ام و همه ی عضلاتم را منقبض کرده ام که. از ذهنم می گذرد که: دو دستی چسبیدی به زندگی ای که به مویی بنده، از ترس یه سوزن فنقلی که تو دماغت رفته. اگه تو تصادف مثلا صورتت نصف شده بود، الان چی چی رو دو دستی چسبیده بودی؟ . از حماقتم خنده ام می گیرد. تخت را رها می کنم و بلند بلند می خندم. دکتر پرسان نگاهم می کند: بگو مام بخندیم! چیه؟ شادی که تصادف کردی؟ عین همیشه با شیطنت جوابش را می دهم: اون سوزن چینیت فقط به درد بخیه ی بعضی جاها می خوره، نه عمل جراحی بینی! -: یه دماغی واست عمل کنم که خودت بگی دسمریزاد! .چند سال گذشته. کت زیبایم که پاره شده بود، هنوز زیر تخت است و هر بار توی آینه یک خط سیاه روی بینی ام می بینم و یادم می آید: چقدر نزدیک بود! خیلی خیلی نزدیک.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

صنایع 88 دانشگاه بجنورد