محل تبلیغات شما

تصویر اول: فروردین 74، دفتر مجله عمران. ایستاده ام کنار میز. یکی از دوستان می پرسد: راستی حال بابات چطوره مهدی؟ جواب می دهم: شکر. صد البته که تو کار خدا موندم. کلیه های بابا از کار افتادن. به خاطر همین باید خیلی کم آب بخوره. وقتی دیالیز می شه قلبش درد می گیره. آب کم بخوره، قندش می ره بالا. شده یه پارادوکس. یه معادله ی بی تعادل. که بار هر دو تا کفه اش رو دوش بابای طفلکیه. گفت: خدا شفاش بده. گفتم: ایشالا. و توی دلم آشوب بود. آشوب. کلمات را بالا می آوردم و سبک نمی شدم. طعم ترش و تلخشان را توی دهانم حس می کردم همان شب، بابا رفت.

تصویر دوم: هیچ وقت پرحرفی نمی کرد. اما حالا ساکت تر از همیشه بود. جنازه ی کفن پیچ  را که روی دست می بردیم، دیدم که چیزی درونش شکست. جنازه سبک بود. مثل پر. گذاشتیمش توی خاک و هر چه مادرش ضجه زد که: بذارید یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه صورتش رو ببینم . گفتیم که: نمی شه . و نمی شد. معصومه را گوشه ای از بهشت سکینه کرج به خاک سپردیم و او هنوز هم ساکت بود. روبرویم نشسته بود. بی کلامی. دستم را روی شانه اش گذاشتم. صدایی از عمق گلویش بیرون آمد. هق هق؟ نه! .:بیست روز تو کوه و کمر دنبال جنازه گشتم. بیست روز همه جا سرک کشیدم. مثل سگ بو کشیدم و از شنیدن بوی تعفن خوشحال شدم که شاید جنازه یکی از رفقام رو بتونم پیدا کنم. بیست روز. حرف می زد و نمی شنیدم. چه کسی زجر بیشتری کشیده بود؟ بچه هایی که اسیر سیل شده بودند و تکه پاره هایشان به سختی پیدا شد یا مهران و بهنام و .؟

تصویر سوم:  شب یلدا. 2 سال پیش. شاید حدود دو سه ماه بود که ننه روی تخت خوابیده بود. مادربزرگ زیبای من که شاید بعضی وقتها دو هفته ای یک بار حمام می رفت و بیرون که می آمد صورتش مثل سیب سرخ و سفید بود و پوستش شفاف. چارقد سفید با گلهای ریزش را روی موهای حنا بسته اش می بست و لبخند درشتش روی لبهایش می درخشید. : حال اومدوم ننه! سبک شدم! یزدی که او حرف می زد شیرینتر بود. با دهانی پر لبخند و بی دندان و پر خاطره. خاطره کودکی هایم پر است از بوی دود تنور و نان تازه که می پیچید توی ایوان خانه ی مادر بزرگ. پیرزن تا کمر خم می شد و خمیرها را گَل تنور می چسباند. 6 صبح نشده از خواب بر می خواستیم و خوابآلود می رفتیم تا لب رودخانه که وضو بگیرم. -: ننه صبح به خیر! -: عاقبتت به خیر ننه! آبّاریکلا پُسر خَش! نماز موخونی ننه رو هم دعا کن! . داشت گله را از چرا بر می گرداند. روز برای ننه خیلی زودتر شروع می شد. شاید از 4 صبح و شب خیلی دیر می آمد. و این میان کار بود و دوندگی و . با یک لبخند بزرگ به پهنای صورت. شب یلدا. 2 سال پیش. ننه روی تخت خوابیده بود. دو سه ماهی از سقوطش توی پله های ده و شکستن لگنش گذشته بود. در این مدت، بعضی وقتها هوش و حواسش به جا بود. فقط بعضی وقتها. حالا شب یلدا بود. -: ننه، بوی هندوونه اس؟ -: بله، ننه جون! شُو یلداس! مُخوری ننه؟. ننه سر تکان داد و دایی خوشحال از این که ننه حرفی زده رفت برایش آب هندوانه آورد. نیمه شب، ننه رفت!

تصویر چهارم: باران می بارد. کمی سرد است. کت خوشگلی تنم است. تازه خریده ام. شاید این دومین بار است که پوشیده ام. برای ماشین اولی دست تکان می دهم. نمی ایستد. توی جاده مخصوص نزدیک اکباتان بغل خروجی ایستاده ام. فکر می کنم جایم بد است. چند قدم جلوتر می روم. ماشین بعدی هم نمی ایستد. آها! یک پراید می آید. دست تکان می دهم. جلو خانمی نشسته و عقب دو نفر آقا. در را باز می کنم که سوار شوم. دیگر چیزی یادم نیست. جز یک خاطره ی غریب: نشسته ام روی صندلی جلویی اتوبوس دو طبقه. انگار راننده ام اما فرمان دست من نیست. جلو تاریک است. شاید شب است. شاید تونل است. تاریک است. با سرعت پیش می روم. با سرعت زیاد. چشم باز می کنم. داخل آمبولانسم. جوانی روبرویم نشسته و با صدای بلند گریه می کند. -: حاجی داره از دماغت خون میاد. خدا رو شکر! ضربه مغزی نشدی! خدا رو شکر!. متوجه وضعیت خودم می شوم. خوابیده ام روی برانکارد و خون از من می رود. سردم است. دندانهایم آرام آرام به هم می خورند. نگاهش می کنم. هنوز هم گریه می کند و همان حرفها را تند و تند تکرار می کند. لبخند می زنم. -: نترس! چیزی نشده. زنده می مونم. نترس!. نمی دانم خودم ترسیده ام یا نه. حس سبکی دارم. شاید هم دارم ضعف می کنم. حس بدی نیست. آمبولانس می پیچد توی بیمارستان و یک راست می برندم اتاق عمل. بی حسم کرده اند یا نه؟ سوزنی که توی غضروف بینی ام فرو کرده اند، راحت در نمی آید. دو طرف تخت را دو دستی چسبیده ام و همه ی عضلاتم را منقبض کرده ام که. از ذهنم می گذرد که: دو دستی چسبیدی به زندگی ای که به مویی بنده، از ترس یه سوزن فنقلی که تو دماغت رفته. اگه تو تصادف مثلا صورتت نصف شده بود، الان چی چی رو دو دستی چسبیده بودی؟ . از حماقتم خنده ام می گیرد. تخت را رها می کنم و بلند بلند می خندم. دکتر پرسان نگاهم می کند: بگو مام بخندیم! چیه؟ شادی که تصادف کردی؟ عین همیشه با شیطنت جوابش را می دهم: اون سوزن چینیت فقط به درد بخیه ی بعضی جاها می خوره، نه عمل جراحی بینی! -: یه دماغی واست عمل کنم که خودت بگی دسمریزاد! .چند سال گذشته. کت زیبایم که پاره شده بود، هنوز زیر تخت است و هر بار توی آینه یک خط سیاه روی بینی ام می بینم و یادم می آید: چقدر نزدیک بود! خیلی خیلی نزدیک.

این دکمه استارتش کو پس؟

رفیق من «پینوکیو»

مهم ترین آداب روشنفکری

ام ,ننه ,نمی ,روی ,توی ,کنم ,می کنم ,می کند ,می دهم ,دو دستی ,بیست روز

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کالای خواب مردان بی ادعا نرگس سرخ